خوابیده دلبر در چمن تا رشک گلزارش کند
ترسم که بوی گلستان از خواب بیدارش کند
پروانه ترسم ناگهان آید نشیند روی گل
بالش صدا بردارد و در خواب آزارش کند
آوخ نسیم صبح دم ترسم زند زلفش بهم
وانگه بر روی آن صنم بگذشته بیمارش کند
ای آسمان آهسته تر شبنم بیفشانش به سر
ترسم که شبنم بیخبر آلوده رخسارش کند
خواهم ببوسم روی او دل گویدم گیسوی او
افشان بود پهلوی او ، باشد که هوشیارش کند
گفتم خیالش پرورم پنهان درون سینه ام
دیدم تپیدن های دل از خواب بیزارش کند
خواهم دهم من جان ولی ، ترسم صدای مرغ جان
هنگام رفتن از بدن آشفته و زارش کند
مهتاب شد شرمنده و از ابر معجر بر گرفت
ترسید آن خورشید رو در چشمها خوارش کند
خورشید از جیب افق آهسته سر بیرون کشید
تا کسب نور و روشنی از بام دیوارش کند
باید سراپا جان شده وانگاه خواهانش شدن
شاید که آن سیمین تن بر خویشتن یارش کند
بر کارگاه دیده ام نقش خیالش چون زنم
دل بی شکیب از سینه ام از اشک سرشارش کند
ای «دیری» از روی طبع حرزی بخوان و ان یکاد
ترسم حسود چشم تو محکوم اشرارش کند
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire