دیشب که تا سحرگه ، با یار قصه گفتم
او خواب و من بپایش ، بیدار قصه گفتم
چون چشمه ای که جوشد
در بیشه یی شبانگاه
آهسته
...... گریه کردم .....
هموار قصه گفتم
بگذشت نیمی از شب ، من بستم از سخن لب
گفتم
بخواب جانا ، بسیار قصه گفتم
بکشود مژه از ناز ، یعنی که قصه گو باز
منهم چو قصه پرداز ، تکرار قصه گفتم
حسنش چو میستودم ، از ماه یاد کردم
زلفش چو میکشودم ، از مار قصه گفتم
لب چون به خنده بکشاد ، گفتم حکایت از گل
مژگان بهم چو بنهاد ، از خار قصه گفتم
چو درشب وصل ، کامم نگشت حاصل
تا صبحدم به دلدار
ناچار قصه گفتم
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire