samedi 9 février 2013

بخواب جانا ، بسیار قصه گفتم


دیشب که تا سحرگه ، با یار قصه گفتم 
او خواب و من بپایش ، بیدار قصه گفتم 
چون چشمه ای که جوشد
در بیشه یی شبانگاه 
آهسته
...... گریه کردم  ..... 
هموار قصه گفتم 
بگذشت نیمی از شب ، من بستم از سخن لب 
گفتم 
بخواب جانا ، بسیار قصه گفتم 
بکشود مژه از ناز ، یعنی که قصه گو باز 
منهم چو قصه پرداز ، تکرار قصه گفتم 
حسنش چو میستودم ، از ماه یاد کردم 
زلفش چو میکشودم ، از مار قصه گفتم 
لب چون به خنده بکشاد ، گفتم حکایت از گل 
مژگان بهم چو بنهاد ، از خار قصه گفتم 
چو درشب وصل ، کامم نگشت حاصل 
تا صبحدم به دلدار 
 ناچار قصه گفتم





Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire