این را می دانم
که زندگی دم به دم نو می شود
همین زندگی روز های درخشانی دارد به روشنی خورشید
و گاهاً گردبادهایی دهشتناک
می ترساندت این گردبادها تا سر حد مرگ
به درستی که مثل مرگ می ماند، البته مرگی که نظامی گنجوی می گوید
این مرگ، نه مرگ نقل جای است** از خورد گهی به خوابگاهی ** وز خوابگهی به بزم شاهی
گردباد زندگی
با تمامی قدرتش در خودش می کشاندت ، می چرخی ومی رقصی .....می میری
وقتی که از گردباد خارج می شوی
گویی دیگر تو نیستی
بزرگ شده ای... نو شده ای... صیقل خورده ای
انگار حالا براق شده ای ... انگار برق می زنی
طوفان زندگی چنان صیقلت می دهد که روزی تو هم چنان براق می شوی
که جزئی از همان روز های درخشان زندگی می شوی
روزی که دیگر آینه ای شده ای
که عکس خورشید در توست
و
چه خوش است این حس و حال بعد از طوفان
اما به این فکر می کنم
که
چه حکایتی است که ما آدمها ، توجهی به تکه های صیقل خورده ی وجودمان نداریم ذوقشان نمی کنیم
جشن نمی گیریم
نو شدنمان را
اینبار اوضاع بدتر است
حالا منِ از طوفان گذشته، من صیقل خورده ی امروز
به قضاوت منِ کدر و مات قبل از طوفانم می نشینم
انگشت برنده ی اتهامم را به سمتش می گیرم : تو چرا چنین کردی و چنان ؟ چرا مثل امروز صیقل خورده نبودی؟
یادم رفته است
که این شفافیت امروزم مدیون اشتباهی بود که مرتکب شدم
و
اشتباهم هرچه بزرگتر، شفافیت امروزم بیشتر است
براستی چرا
اینگونه به خود قبل از طوفانم ، به خود قبل از مرگم نگاه نمی کنم؟
بگذار بگذرم از خودم
اشتباهی بود ، انجام دادم و به راستی اگر امروز به آن کار می گویم اشتباه
به خاطر نوع نگاهم است
گردباد، زاویه ی دیدم را هم واژگون کرده است
وگرنه
آن زمان با آن بینش ها داشتم بهترین کار ممکن را انجام می دادم
...........
این گونه است که من صیقل خورده ی امروز
عاشق تمام اشتباهات گذشته ام می شود
عاشق کسی که
جسارت انجام دادن کاری را داشت که امروز به واسطه ی گذاشتن نام اشتباه بر آن
هرگز
جرات انجام دوباره اش را ندارد
و امروز است که شعر مولانا در گوشم تکرار می شود
در حالی که می چرخد و می خواند
عمر چون جوی نو نو می رسد *** مستمری می نماید در جسد
و
مرا می چرخاند مستانه
و
یاد آوری می کند زنده بودنم را ، نو شدن هر لحظه ام را
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire