vendredi 4 janvier 2013

« تا خود نرهانی بَرِ الفاظ بمانی »


گفتم صنم آ عمرگرانمایه تلف شد
افسوس و دریغا که در آن راه تلف شد
گفتا که در این و در آن راه کدامست ؟
در راه که بودی صنم آ چاه کدامست ؟
در ارض سفر کن که ببینی زِبَر و زیر
چون نیک نظر کردی بر وادی تصویر
ببین که پَس و پیش در این راه نباشد
جز باغ تماشای عدم هیچ نباشد
گفتم عدم آ عاشق روی تو ، من هستم
هر لحظه به دامان تو ، من عاشق و مَستم
گفتا که گرت هست هوایی به وصالم
دانی که چه باشد ره آن ؛ اَحسَن و جانم ؟
گفتم که بگو طاقت دوریت ندارم
وز دوری تو هیچ نماندست قرارم
آن عقل بدادی که بدانم که ندانم
دانستم از آن هیچ بجز هیچ ندارم
گفتا کِه بپرسد، کِه بگوید، کِه بداند ؟
جز روی من آن کیست کِه در آینه اُفتد ؟
جز ما کِه نویسد، کِه ببیند، کِه رَوَد راه ؟
جز ما کِه بگوید که من هستم خود الله ؟
یک لحظه در این راه در آیینه سفر کن
خود را بنگر کیست ، در آیینه نظر کن
آن نقش و خیالست که در آیینه اُفتد
چون نقش ، خیالست که بیُفتد که نیُفتد ؟
بس کن صنم آ باز بدانی که ندانی
تا خود نرهانی بَرِ الفاظ بمانی
بربند براین دیدهِ سر راه بصر را
تا پر شود از دیده طاهر سر و تن را

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire