jeudi 13 décembre 2012

جایی که شب معنا نداشت



نه خواب بودم نه بیدارم
ولی انگار داشت اتفاقات جالبی میافتاد 
همیشه توی لحظه های بی کسیم 
دنبال یه دنیایی بودم که خیلی روشنه 
با یه سری ادم های کوچولو
شاید خیالی بیش نبود 
ولی اون شب یدفعه یکی اومد و منو برد 
به جایی که پر بود از گل های قشنگ و زیبا و بوی یاس و اطلسی 
جایی که هم افتاب بود 
هم بارون میبارید 
جایی که شب معنا نداشت
جایی که بدی نبود
ولی من برای اون شهر بزرگ بودم خیلی بزرگ
چون روی هر شاخه گل اون شهر یه سری بند انگشتی زندگی میکردن 
که من براشون حکم مرگ و داشتم
اخه اگه اسیبی به گلا میزدم خونه اونا رو از بین میبردم
نه خواب بودم نه بیدار
اونجا پر بود از خوشه های نور
پر بود از یاد خدا
پر بود از عشق
اونجا کنار هر گلی یه شاهزاده زندگی میکرد
اونجا پر از بلور بود
پر از روشنی
هر شب اونجا شادی بود
مثل عروسی ما ادما
شهر بند انگشتی ها پر بود از حشرات شب چراغ
انگار اونجا پر بود از چلچراغ
اون اومد و من و برد به اون شهر 
به رویای همیشگی من
و ادرس اون شهر و نوشت وبهم داد
حالا من موندم و خدا و شهر بند اگشتی که هر موقع دلم میخواد بهش سر میزنم
میخواستم بگم خدا همه ارزوهاتون و هرچقدر خیالی براورده میکنه
فقط از خودش بخواید همین
منم به شهر ارزوم رسیدم

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire