jeudi 31 janvier 2013

برلب لرزان من فریاد دل خاموش شد


آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب‌آلوده‌اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه‌ی سیما نبود

لب همان لب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی‌پروا نبود

در دل بيزار خود جز بيم رسوايی نداشت
گر چه روزی همنشين جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود

برلب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود 
اما
 ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود


koorosh yaghmayi رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه ي جانم
 گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم
 و
 در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد : تو به من گفتي 

از اين عشق 
حذر كن

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است
تا 
فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن

با تو گفتم 

"حذر از عشق؟"

ندانم

سفر از پيش تو؟‌

!هرگز نتوانم

روز اول
 كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من
 سنگ زدي 
من نه رميدم، نه گسستم

باز گفتم كه:  تو صيادي و من آهوي دشتم
تا 
به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق
 ندانم
سفر از پيش تو
 هرگز نتوانم، نتوانم

اشكي ازشاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت

اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد 
كه از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم

بي تو 
اما
 به چه حالي من از آن كوچه گذشتم
.........گذشتم.........
.

dimanche 27 janvier 2013

من با تو بدون من هستم


اونقدر که من هستم تو نیستی 
من با تو بدون من هستم 
ولی
 تو خودت هم حتی نیستی 


سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت


 نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده
که
 بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده
سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت
سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده


رها گشتم ز سودای شب هجران تو


 این غزل را می سرایم گرچه در فقدان تو
لیک من شادم ز گفتار دل شادان تو
دست سردت را رها کردی ز دامانم
 ولی
من رها گشتم ز سودای شب هجران تو
ای همه هستی فدای خنده ات!رحمی بکن
ورنه می رنجم از آن شیرین لب خندان تو



فاصله - من و تو

فاصله 
 من - و- تو
 شاید
 اندازه یک پنجره باشد 
پنجره را که وا کنی 
من
 آن طرفم 



.....اما تو 

! پنجره ات همییییشه بسته است


jeudi 24 janvier 2013

Dariush - Cheshme Man

فصل بد خاکستری

روح بزرگوار من
دلگیرم از حجاب تو
شکل کدوم حقیقته
چهره بی نقاب تو

وقتی تن حقیرمو 
به مسلخ تو می برم
مغلوب قلب من نشو
ستیزه کن با پیکرم
اسم منو از من بگیر
تشنه ی معنی منم
سنگینه بار تن برام
ببین چه خسته می شکنم

به انتظار فصل تو 
تمام فصلها گذشت
چه یأس بی نهایتی
ندیم من بود
فصل بد خاکستری
تسلیم و بی صدا گذشت
چه قلب بی سخاوتی
حریم من بود

دژخیم بی رحم تنم
به فکر تاراج منه
روح بزرگوار من
لحظه ی معراج منه
فکر نجات من نباش
مرگ
 منو ترانه کن
هر شعرمو به پیکرم
رشته تازیانه کن

mardi 22 janvier 2013

فقط کسی که دوسش داره



خندوندن لبای یه زن مهارت نمی خواد
مهم 
خندوندن چشمای یه زنه
لباشو هرکسی می تونه بخندونه
ولی 
چشماشو فقط کسی که دوسش داره



سکوت من یـــــه رازه یه راز عـــــــــاشقانه


منی کـــــه هر نگـــــــــــاهم زبون بی زبونه

هر شعر تـــــــازه من،حرفمـــــو می رسونه

منیکه با سکوتـــــم تو رو صـــــدا میزنـــــــم

منیکـــــــه صبح و شـــامم از تو پر از نشونه

دوست دارم نگفتــــــه، بــــــرای من عـزیزی

من همه شوق موندن، تویــی که میگریزی

سکوت من یـــــه رازه یه راز عـــــــــاشقانه

به حرمت یه خلسه،خلسه عــــــــــــارفـانه

شعلــــــــــه بدون فریاد،میکشه زبــــــــــانه


درد زيادي دارند


چهار چيز را هيچگاه نشكنيد
...اعتماد...
...قول...
...رابطه...
... قلب...
زيرا اينها وقتي مي شكنند، صدايي ندارند
ولي 
درد زيادي دارند


lundi 21 janvier 2013

یاد آوری می کند زنده بودنم را ، نو شدن هر لحظه ام را


این را می دانم 
که زندگی دم به دم نو می شود
همین زندگی روز های درخشانی دارد به روشنی خورشید 
و گاهاً گردبادهایی دهشتناک 
می ترساندت این گردبادها تا سر حد مرگ 
 به درستی که مثل مرگ می ماند، البته مرگی که نظامی گنجوی می گوید 
این مرگ، نه مرگ نقل جای است** از خورد گهی به خوابگاهی ** وز خوابگهی به بزم شاهی
گردباد زندگی
 با تمامی قدرتش در خودش می کشاندت ، می چرخی ومی رقصی .....می میری
وقتی که از گردباد خارج می شوی 
گویی دیگر تو نیستی
بزرگ شده ای... نو شده ای... صیقل خورده ای 
انگار حالا براق شده ای ... انگار برق می زنی 
طوفان زندگی چنان صیقلت می دهد که روزی تو هم چنان براق می شوی
 که جزئی از همان روز های درخشان زندگی می شوی
 روزی که دیگر آینه ای شده ای 
که عکس خورشید در توست 
و
چه خوش است این حس و حال بعد از طوفان
اما به این فکر می کنم
 که 
چه حکایتی است که ما آدمها ، توجهی به تکه های صیقل خورده ی وجودمان نداریم  ذوقشان نمی کنیم 
 جشن نمی گیریم
 نو شدنمان را
اینبار اوضاع بدتر است 
حالا منِ از طوفان گذشته، من صیقل خورده ی امروز
 به قضاوت منِ کدر و مات قبل از طوفانم می نشینم 
 انگشت برنده ی اتهامم را به سمتش می گیرم : تو چرا چنین کردی و چنان ؟ چرا مثل امروز صیقل خورده نبودی؟
یادم رفته است 
که این شفافیت امروزم مدیون اشتباهی بود که مرتکب شدم 
و 
اشتباهم هرچه بزرگتر، شفافیت امروزم بیشتر است
براستی چرا 
اینگونه به خود قبل از طوفانم ، به خود قبل از مرگم نگاه نمی کنم؟
بگذار بگذرم از خودم 
اشتباهی بود ، انجام دادم و به راستی اگر امروز به آن کار می گویم اشتباه 
 به خاطر نوع نگاهم است 
 گردباد، زاویه ی دیدم را هم واژگون کرده است 
وگرنه 
آن زمان با آن بینش ها داشتم بهترین کار ممکن را انجام می دادم
...........
این گونه است که من صیقل خورده ی امروز 
عاشق تمام اشتباهات گذشته ام می شود
عاشق کسی که 
جسارت انجام دادن کاری را داشت که امروز به واسطه ی گذاشتن نام اشتباه بر آن 
 هرگز 
جرات انجام دوباره اش را ندارد
و امروز است که شعر مولانا در گوشم تکرار می شود
 در حالی که می چرخد و می خواند 
عمر چون جوی نو نو می رسد *** مستمری می نماید در جسد
و 
مرا می چرخاند مستانه
 و 
یاد آوری می کند زنده بودنم را ، نو شدن هر لحظه ام را



ای نسیم آشنایی


 چو نی می نالم ازداغ جدایی
دریغا
 ای نسیم آشنایی
چنان گشتم غبار آلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجایی


به کــــــــــــــــوری چشم دنیا

به
 سیم آخر
ساز میزنم امشــــب
به کــــــــــــــــوری چشم دنیا
که
 ساز مخالـــــــــف میزند
با
 مــــــــــــــن 


dimanche 20 janvier 2013

حــواسش نیست ...


دیوانگی که از حد بگذرد کار به حماقت می کشد
 و
 نمی خواهم بیش از این دیوانه وار تمام زندگی ام را فدای یک حماقت کنم 
 حماقت 
اینه که من می دونم تو به من حتی فکر نمی کنی
 و
 باز برای با تو بودن تلاش می کنم
این پیله خانقاه من است جایگاه ارام کردن دل 
گاهی می نویسم 
از دلتنگی و گاهی از نبود 
ان کسی که باید باشد و نیست
نترسم
 که با دیگری خو کنی 
تو
...  با من چه کردی
 که 
!با او کنی

فقط گریه بر درد کافی نبود


کمی گریه کردم برای خودم
که تا وا کنم عقده های خودم

از آن عقده هایی که گر وا شود
کمک می کند ، بر شفای خودم

فقط گریه بر درد کافی نبود
زدم خنده بر ماجرای خودم

عجب ماجرایی 
عجب قسمتی 
نداند کسی جز خدای خودم


حتی خیلی‌های دیگر


من
 یاد گرفته‌ام 
“دوست داشتن دلیل نمی‌خواهد”
دل می‌خواهد
ولی نمی‌دانم چرا خیلی‌ها
و 
حتی خیلی‌های دیگر
می‌گویند

این روزها
دوست داشتن دلیل می‌خواهد
و
 پشت یک سلام و لبخندی ساده
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده
دنبال گودالی از تعفن می‌گردند
اما
من سلام می‌گویم
و لبخند می‌زنم
و قسم می‌خورم
و
 می‌دانم

“عشق” 
همین است 
به 
همین سادگی
.


vendredi 18 janvier 2013

هوا سرد بود

دلم خسته بود
دلم 
مثل شعر پر از واژه بود
و هر واژه اش روح پرواز داشت
پر از راز بود

پر از روشنی

... و 
هر گوشه اش رنگ تعبیر عشق

... و
 هر لحظه اش شوق و تردید بود

دلم خسته بود و هوا سرد بود

دلم تاب و تب

جهان سرد و خاموش و گنگ

... و 
من در دل شوم این ازدحام سیاه

پر از حادثه

پر از انتظار

هوا سرد بود

با رازی از نگاه
تپش
و
گلهای سرخ

!....برای


jeudi 17 janvier 2013

دست از “ارزشهایت” نکش


هیچگاه
 به خاطر “هیچکس” دست از “ارزشهایت” نکش
چون
 زمانی که آن فرد از تو دست بکشد 

تو
 می مانی و یک “من” بی ارزش 


آشناترین غریبه


وقتی دو عاشق از هم جدا میشن 
دیگه نمیتونن مثل قبل دوست باشن 
چون به قلب همدیگه زخم زدن 
نمیتونن دشمن همدیگه باشن 
چون زمانی عاشق بودن 
تنها 
میتونن آشناترین غریبه برای همدیگه باشن


mardi 15 janvier 2013

shohreh Aghdashloo... یک سکوت



اما یک سکوت پر بهتر از یک فریاد تو خالیه
سکوتی رو که یکنفر بفهمه 
بهتر از هزاران فریادی که هیچکس نفهمه 
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست




کاش دلامون به بزرگی بچگی بود



شاید ما به سرعت از بچگی هامون دور شدیم

کوچیک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم
حالا که بزرگیم 
چه
 دلهای کوچیکی
!
کاش دلامون به بزرگی بچگی بود
کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
حالا اگه فریاد هم بزنیم 
کسی نمیفهمه و ما به این سکوت دلخوش کردیم
اما یک سکوت پر بهتر از یک فریاد تو خالیه
سکوتی رو که یکنفر بفهمه 
بهتر از هزاران فریادی که هیچکس نفهمه 
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هائی که گفتنش یک درده
و
 گفتنش هزاران درد داره


lundi 14 janvier 2013

Giti - Door Naro گیتی - دور نرو

Shahram Shokoohi - Boro

قسم به باران


اندکی بیشتر...زیر این باران بمان
ابر را بوسیدم ، تا بوسه بارانت کند 


امشب با باران همزاد تو
نجواها دارم با یاد تو
ای روح شبنم در گلزاران
خوش بادت نم نم بر می خواران 
ای گیسویت شکن به شکن خوش 
وی از رویت هوای چمن خوش 
ای چون آبی بر آتش من خوش 
امشب درمن جوانه بزن خوش 
بایاد تو در زیر باران
جان میشویم
از این غباران
گر چه صفایی دارد
باران امشب 
بی تو حزین میبارد....... ابر بهاران امشب 
هوای دل را همه غم گرفته بی تو 

قسم به باران 
که 
دلم گرفته بی تو

کشدم دل بر آتش آن خاطره خوش در صبح بهاران 
منو با تو پری وش آن گشتو گذاران در نم نم باران 
تو گلی در باران چی دی 
بمن اش دادی و خندیدی 
بسته بودم به رخ تو نظر 
زیر باران به تو دیده ی تر 
گفتم ای گل 
به صفای سحر
گل نخندد، تو نخندی اگر 
ای که به یادت باران قطره به قطره شب را کرده چراغانی 
می شود ..... آیا
امشب از سفرت بر گردی 
ای که سفر کردی زبرم در شب بارانی 

dimanche 13 janvier 2013

چه بود است مراد وی از این ساختم


مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چندروزی قفسی ساخته اندازبدنم


samedi 12 janvier 2013

گر چه آهونیستم اما پراز دلتنگی ام


زائری بارانی ام آقا بدادم میرسی؟
بی پناهم، خسته ام، بدادم میرسی ؟

گر چه آهونیستم
 اما 
پراز دلتنگی ام

ضامن چشمان آهوها بدادم میرسی ؟


پشـ ـت سایـ ـه اش خنجـ ـری نباشـ ـد بـ ـرای دریـ ـدن


بيشمـ ـ ـارند آنهـ ـايی که نامشـ ـ ـان آدم اسـ ـت

ادعـ ـايشـ ـ ـان آدميـ ـت

کلـ ــامشـ ـ ـان انسـ ـانيـ ـت

رفتـ ـ ـارشـ ـان صميميـ ـت

حـ ـ ـال

مـ ـن دنبـ ـال یـ ـکی میـ ـگردم که نـ ـه آدم باشـ ـد

نـ ـه انسـ ـان...

نـ ـه دوسـ ـت و رفیـ ـق صمیـ ـمی

تنهـ ـا صـ ـاف باشـ ـد

و

صـ ـادق

پشـ ـت سایـ ـه اش خنجـ ـری نباشـ ـد بـ ـرای دریـ ـدن

هیـ ـچ نگویـ ـد...

فقـ ـط همـ ـان باشـ ـد کـ ـه سایـ ـه اش میـ ـگوید
 صـ ـاف و یـ ـکرنگ

همواره باید در جستجوی راهی بود


زندگی مثل صعود ازصخره هاست
همواره باید در جستجوی راهی بود 
اگر راهی امتحان شد و به قله نرسید
 راهی دیگر انتخاب میشود
جوابِ ضعف و نا امیدی
 سقوط است


بزرگترین دلتنگی


تا حالا دل تنگ کسی شدی؟
اصلا میدونی دلتنگی چیه؟
اونم از بدترین نوعش؟
بزرگترین دلتنگی 
اینه که بدونی اونی که دوسش داری نمیتونه پیشت بمونه
 اینه که بدونی یه روزی از کسی که دوسش داری باید جدا بشی
 چه بخوای چه نخوای


vendredi 11 janvier 2013

عمر طولانی نیست


زندگی 
سخت فراسوی زمان می تازد 
غصه 
تاوان خطا را که نمی پردازد 
عشق 
را باور کن
عمر 
طولانی نیست 
هر نفس
 ذره ای از جان تو را می بازد 
لحظه 
را در یاب

jeudi 10 janvier 2013

روزی به حرفم میرسی...


من 
مانده ام با یک دل لبریز از دلواپسی
ماندن و پوسیدن همانا 
روزی به حرفم میرسی
در این غریب آباد 
تا آب بیگانه
تا خاک بیگانه
ای عاشق رفتن  
خوش میروی خانه

...هر جا که آهویی... 
گم کرده راهش را
معصوم میبینی
طرز نگاهش را

آنجا
تو یادم کن 
 دوست من

هر جا کبوتری با قلب دلواپس
پر میزند اما افتاده از نفس
آنجا
 تو یادم کن دوست من . دوست من

هر جا گلی از شاخه دیدی جدا ماند
پا در گلی از رفتن دیدی که وا ماند
هر جا قناریها را افسرده میبینی
یا پشت سالاری را تا خورده میبینی


آنجا
 تو یادم کن دوست من 
دوست من

آدمهــا


هــر چقــدر کــه آدمهــا رو بیشتــر میشنــاســی 
تنهــــاییــت دلچســب تـر میشــه 


mardi 8 janvier 2013

lundi 7 janvier 2013

...ميشودبراي بيقراري دلم


نردبان دلم شكسته است
ميشودبراي من،كمي دعاكني؟
يااگر خدا اجازه ميدهد،كمي بجاي من خدا خدا كني؟
راستش 
دلم مثل يك نماز بي راه،خسته وشكسته است
...ميشودبراي بيقراري دلم
 سفارشي به آن رفيق باوفا (خدا)كني؟




dimanche 6 janvier 2013

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد


بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد
تو ک رفتی همه ثانیه ها سایه شدند
سایه در سایه این ثانیه ها خواهم مرد
موج ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند
موج در موج در این فاصله ها خواهم مرد


تو نه در دیروزی و نه در فردایی

♥ 
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست 
♥ 


کوهپایه عشق


در کوهپایه عشق دست کسی را مگیر
 وقتی
.
.


 میدانی ک در قله او را رها خواهی کرد



دلم

دلم سفر میخواد ..نه برای رسیدن 
 فقط برای رفتن


samedi 5 janvier 2013

هجرت سرابی بود و بس خوابی که تعبیری نداشت


ای نازنین ای نازنین در آینه ما را ببین
از شرم این صد چهره ها در آینه افتاده چین
از تندباد حادثه گفتی که جان در برده ایم
اما چه جان در بردنی دیریست که در خود مرده ایم
ای نازنین ای نازنین در آینه ما را ببین
از شرم این صد چهره ها در آینه افتاده چین
اینجا بجز درد و دروغ هم خانه ای با ما نبود
در غربت من مثل من هرگز کسی تنها نبود
عشق و شعور و اعتقاد کالای بازار کساد
سوداگران در شکل دوست بر نارفیقان شرم باد
هجرت سرابی بود و بس خوابی که تعبیری نداشت
هر کس که روزی یار بود اینجا مرا تنها گذاشت
اینجا مرا تنها گذاشت
ای نازنین ای نازنین در آینه ما را ببین
از شرم این صد چهره ها در آینه افتاده چین
من با تو گریه کرده ام در سوگ همراهان خویش
آنان که عاشق مانده اند در خانه بر پیمان خویش
ای مثل من در خود اسیر لیلای من با من بمیر
تنها به یمن مرگ ما این قصه می ماند به جا 
هجرت سرابی بود و بس خوابی که تعبیری نداشت
هر کس که روزی یار بود اینجا مرا تنها گذاشت
اینجا مرا تنها گذاشت
ای نازنین ای نازنین در آینه ما را ببین
از شرم این صد چهره ها در آینه افتاده چین
ای مثل من در خود اسیر لیلای من با من بمیر
تنها به یمن مرگ ما این قصه می ماند به جا
ای نازنین ای نازنین در آینه ما را ببین
از شرم این صد چهره ها در آینه افتاده چین 





vendredi 4 janvier 2013

« تا خود نرهانی بَرِ الفاظ بمانی »


گفتم صنم آ عمرگرانمایه تلف شد
افسوس و دریغا که در آن راه تلف شد
گفتا که در این و در آن راه کدامست ؟
در راه که بودی صنم آ چاه کدامست ؟
در ارض سفر کن که ببینی زِبَر و زیر
چون نیک نظر کردی بر وادی تصویر
ببین که پَس و پیش در این راه نباشد
جز باغ تماشای عدم هیچ نباشد
گفتم عدم آ عاشق روی تو ، من هستم
هر لحظه به دامان تو ، من عاشق و مَستم
گفتا که گرت هست هوایی به وصالم
دانی که چه باشد ره آن ؛ اَحسَن و جانم ؟
گفتم که بگو طاقت دوریت ندارم
وز دوری تو هیچ نماندست قرارم
آن عقل بدادی که بدانم که ندانم
دانستم از آن هیچ بجز هیچ ندارم
گفتا کِه بپرسد، کِه بگوید، کِه بداند ؟
جز روی من آن کیست کِه در آینه اُفتد ؟
جز ما کِه نویسد، کِه ببیند، کِه رَوَد راه ؟
جز ما کِه بگوید که من هستم خود الله ؟
یک لحظه در این راه در آیینه سفر کن
خود را بنگر کیست ، در آیینه نظر کن
آن نقش و خیالست که در آیینه اُفتد
چون نقش ، خیالست که بیُفتد که نیُفتد ؟
بس کن صنم آ باز بدانی که ندانی
تا خود نرهانی بَرِ الفاظ بمانی
بربند براین دیدهِ سر راه بصر را
تا پر شود از دیده طاهر سر و تن را

دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم



این دل اگر کم است بگو سر بیاورم


یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم

خیلی خلاصه عرض کنم 

'' دوست دارمت ''

دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم