mardi 14 mai 2013
samedi 2 mars 2013
vendredi 1 mars 2013
mercredi 27 février 2013
دلیلش دلش باشد
با تمام سرخوشی هایم
با تمام
قدرتم
با تمام بی نظیری ام
گاهی
دلم گریه می خواهد
دلم می خواهد..... غر بزنم
و یکی باشد که دانه دانه غصه هایم را گوش دهد
بی آنکه چیزی بگوید از آن ها
تنها دستانم را به او بسپارم
و
او محبت هایش را نثارم کند
دلم گاهی
شانه ای مردانه کم دارد
شانه ای سرشار از اعتماد
شانه ای که مال خودم باشد
حرف هایی که جز من مال هیچ کسی نباشد
دلم می خواهد هر روز ساعت ها کسی باشد تا زن بودنم را باور کند
باور کند
دلم می خواهد نازم را بکشد
بی آنکه خودش ناز کند
دلم می خواهد با من که حرف می زند تمام حرف هایش به من مربوط باشد
دلم می خواهد بدانم جای خاصی در زندگی اش دارم
دلم می خواهد پرنسسش باشم
در را برایم باز کند، پالتویم را تنم کند، موهایم را شانه کند
دلم می خواهد هر روز دسته پر به دیدنم بیاید
یک شاخه گل چیده شده از درخت، یک شکلات، یک نامه
برایم کافیست
دلم می خواهد برای دیدنم همه چیز را کنار بگذارد
دلم می خواهد مهم ترین باشم برایش
دلم می خواهد برای دیدارم مرا غافلگیر کند
دلم می خواهد خودش مرا ببرد جاهای قشنگ قشنگ
دلم تعریف می خواهد
دلم می خواهد بدانم رنگ لاکم، رژ گونه ام و سایه ام متفاوت است از تمام آدم های دنیا
دلم می خواهد کسی باشد که با نگاهش، با حرف هایش مدام تحسینم کند
در جمع و در تنهایی
نگاهش تنها به دنبال من باشد
دلم می خواهد به فکرم باشد
مراقبم باشد، نگرانم باشد
با من تا آن سوی جهان بتازد
حرف هایش تازه باشد
و
بوی عشق دهد
وقتی
گرسنه ام، خسته ام، دلتنگم، ناراحت و دلگیرم، عصبی ام، بیمارم، سردم، لجبازم،
بداند
چگونه آرامم کند
بداند که عشق و محبتش را چگونه در میان بازوانش نثارم کند
بداند چگونه با محبت هایش، بی هیچ توضیحی آرامم کند
دلیل نیاورد
دلیلش دلش باشد
نرود
جا نزند
دلش جای دیگری گیر نکند
خسته نشود
ظرفیت داشته باشد
قدر بداند
و
بماند
دلم گاهی می خواهد مثل بچه ها لوس شوم
و لوس بازی هایم را آنقدر کش دهم تا خسته شوم
دلم می خواهد زن باشم
سرم شانه مردانه می خواهد
.....اشک دارم.....
mardi 26 février 2013
عقلِ عشق
گفت ما که منکر عقل نشدیم
پیشتر ها از عقل عشق هم گفته ایم
زین عقل عام که بگذری به عشق خاص
تو را عقلی نو دهند
عقل عنایت عام است
عشق عنایت خاص
عقلِ عشق عنایت به خاصان خاص است
به عقل و عشق که عطای تو اند سوگند
ما را
عقلِ عشق عطا کن
lundi 25 février 2013
dimanche 24 février 2013
چیزی نمیگویند
زن ها
گاهی اوقات چیزی نمیگویند
چون
به نظرشان لازم نیست
که چیزی گفته شود
....با نگاهشان
به اندازه یک دنیا حرف میزنند
هرگز
نباید از چشمان هیچ زنی ساده گذشت
samedi 23 février 2013
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
درین محاکمه تفهیم اتهام ام کن
سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن
اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام
تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن
به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن
شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن
شراب کهنه چرا ؟ خون تازه آوردم
اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو
مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن
vendredi 22 février 2013
توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره
نمیدونم از کجا شروع کنم قصه
تلخ سادگیمو
نمیدونم چرا قسمت میکنم روزهای خوب
زندگیمو
چرا تو اول قصه همه دوستم میدارن
وسط قصه میشه سر به سر من میذارن
تا میخواد قصه تموم شه
همه تنهام میذارن
میتونم مثل همه دورنگ باشم دل نبازم
میتونم مثل همه یه عشق بادی بسازم
تا با یک نیش زبون بترکه و خراب بشه
تا بیان جمعش کنن جباب دل سراب بشه
میتونم بازی کنم با عشق و احساس کسی
میتونم درست کنم ترس دل و دلواپسی
میتونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم
میتونم پشت دلها قایم بشم کمین کنم
ولی
با این همه حرفها باز منم مثل اونهام
یه دروغگو میشم و همیشه ورد زبونهام
یه نفر پیدا بشه
به من بگه چیکار کنم
با چه تیری اونی که دوستش دارم
شکار کنم
.....من باید از چی بفهمم چه کسی دوستم
توی دنیا
اصلا عشق واقعی وجود داره
شب های بی مهتاب
گل نازم
ماه
شب تارم
بیا بیا
که دلم برایت تنگ شده است
نمیدانم تا چه زمانی دلت همچون سنگ است
بهار با شکوفه کردن گل های گندم آمد
من با درد دل (دوری از تو) تنها مانده ام
رهایم کرده ای با دلی پر از درد
دلم از حرف های مردم خون شده
گفته بودی همزمان با فصل بهار می آیم
پس چرا نمی آیی؟
حالا
دیگر به بی وفایی تو پی برده ام
از یادت رفته ام
با من چنین نکن ای گل نازنین ام
بیا که بدون تو
شب هایم بی مهتاب است
چرا مدام می پرسند دوستشان دارند یا نه؟
دلم می خواهد در زندگی بعدی ام
مرد باشم
مرد که باشم ، اینبار زنها را
خوب می شناسم
اینکه تا چه حد غیر قابل تصورند
ریز بینن و حساس
اینکه حواسشان همیشه به همه چیز هست
هم ظاهر ، هم باطن ، هم افکار
مردشان
حتی موقع بوسیده شدن
هوشیارند
و
یک لحظه کافیست
بوی خیانت را احساس کنند
تا بسوزانند و بسوزند
می فهمم چرا زنها رویا می بافند
چرا
مدام می پرسند دوستشان دارند یا نه؟
چرا دوست دارند ناز کنند
و
چقدر کیف می کنند نازشان کشیده شود
چقدر برایشان بوسیده شدنی که به تخت خواب نرسد حرمت دارد
و چقدر خوب شهوت را بازی می دهند
و
چرا و کی و چطور یه هو دل می کنند
و میروند
و می روند
و چرا یک زن خاطره اش را در نبودش
از بودنش بیشتر دوست دارد
و چرا دوست دارد
همیشه وسیله ای از خودش را
پیش عشقش جا بگذارد
و چرا زنها
اینقدر
در
عاشقی بی پروا هستند
.
وقتــــــی "رفتــــــی" تا آخــــــر "بــــــرو"
وقتــــــی "مانــــــدی" تا آخــــر "بمــــان"
ایــــــن تــــــن.....خستــــــه ســــــت
...
از
نیــــــمه رفــــــتن ها
و
نیــــــمه مانـــــدن ها
.
کاریه که فقط خودش می تونه
یکی از این آدمای شب
دعاش می گیره
یکی از همین شبایی که
شب تقدیره
یه دل شکسته یک گوشه این شهر صداش
می رسه
تا آسمونا چه دامنگیره
غروبا چه حالی داره
این فضا چه حالی داره
که
برای گریه کردن
یه هوا یه حالی داره
غروبا ببین هوا رو ...گریه های بی صدا رو
.....این همه دستایی که منتظر بارونه .....
یکی اون بالا نشسته که خودش می دونه
.
می دونه کاریه که فقط خودش می تونه
دستای خالی رو خالی بر نمی گردونه
mardi 19 février 2013
..... بجای تلافی .....
و من ، مهربانی را از درختِ شکوفه زده آموختم
وقتی
که آنرا تکان دادم
..... بجای تلافی .....
تمام
تنم را شکوفه باران کرد
شاید حق با توست
دوری
خیلی دور
جایی میان تردید و ترحم
اهل هوای ستاره و دریا نیستی دیگر
شاید حق با توست
ستاره ای که فلسفه نمیفهمد
بیش از اندازه شجاع ست
اصلا قبول
دریا
برای ماهی کوچک
احمقانه بزرگ است
dimanche 17 février 2013
حالتش هنوز دست من نيامده ست
اولش
يك نگاه ساده بود
يک نگاه كودكانهاي كه تكيه بر غرور داده بود
حالت عجيب آشنا شدن
با ترنم غريب درد همنوا شدن
پلّه پلّه اين مسير
سخت شد، دراز شد
چكّه چكّه اين نگاه
داغ شد، نياز شد
بيقراري من از تو رنگ و بو گرفته است
دير ميكني و بغض ابرها
ريشه در گلو گرفته است
اضطراب، حالتي است
وقتي از تو دور مانده ام
اشتياق هم ازين قبيل
باورم نميشود
ديدن تو توي خواب
نه، خداي من
ديدن بخواب رفتن تو
روي دستهاي من
چكّه چكّه اين نگاه
گرم اشتعال شد
قطره قطره
روي گونه ها و دستهاي تو چكيد و
شكل خال شد
ابرويت
حالت عتاب كودكانه است
چشمهات
حالت
راستش
حالتش هنوز دست من نيامده ست
در نمازهاي من تلاوت تو يك فريضه است
با خدا هميشه از تو گفته ام
طاقت خدا... ولي عجيب طاقتي است
حكمت خدا... هنوز هم سرم نميشود چه حكمتي است
شعر را تو باعث سرودني
عشق را تو حس و حال بودني
محبوب من!
بعد از تو گیجم، بی قرارم، خالی ام، منگم
بر داربستی از«چه خواهد شد» .. «چه خواهم کرد» آونگم
سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می آید برون از ضرب و آهنگم
تو جرات رو کردن خود را به من بخشیده ای
...ورنه...
آیینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم
♥ صلح است عشق ♥
اما
اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هرچه می جنگم
خود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم
در اشک و لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است بیرنگم
ياد من باشد
ياد من باشد فردا حتما
دو ركعت راز بگويم با او
و
بخواهم از او كه مرا در يابد
ودل از هر چه سياهىست بشويم فردا
سينه خالى كنم از كينه اين مردم خوب وسلامى بدهم بر خورشيد
ناز گل را بكشم،حق به شب بو بدهم
ونخندم ديگر،به تركهاى دل هر گلدان
يادمن باشد فردا حتما
باد را حس بكنيم
كه دگر فرصت نيست
و
بدانم كه اگر دير كنم،مهلت نيست
و
شبى هست مرا كه نباشد
پس از آن فردايى
samedi 16 février 2013
jeudi 14 février 2013
این شعر و این غزل همه اش برای تو
امشب
دلم پر میزند انگار در هوای تو
هرلحظه می دمد از دلم آواز عشق تو
اصلا تمام حرف و حدیثم نوای تو
یک لحظه بدون تو ام به سر نمی شود
عالم همه تصویر تو، هرجا سرای تو
تصویر آینه تکرار نابِ نام عشق
در آینه ی هستی نگنجد لقای تو
هر جا که پر می شود از تو تمام من
آنجا برای تو ام این جان فدای تو
91/7/8
هستی ایرانی
mardi 12 février 2013
در جواب نامه ی تو نا رفیق
در جواب نامه ی تو نا رفیق
از تو نوشتم
از تو که شد با تو آغاز لحظه لحظه سرگذشتم
رفتی اما کردی یادم
آخه
یاره با وفاوتم
واسه فهمیدن حرفات
من و کم داری
فداتم
تنهایی دستای ما با دست هم شد آشنا
با هم
تپید قلب های ما
از هم شدیم اما جدا
به من بگو آخر چرا
...چرا
با نگاه مهربونت قفل قلبم و تو بستی
ساز تو تار دلم
زدی تارم و. شکستی
واسه ویرون شدن ما
میزدی تیشه دو دستی
باورت نمی شه
اما
خود تو عهد و شکستی
حالا اینجا
تک و تنها پرپر گذشته هاتم
نارفیقانه بدی
.....ولی من هنوز....
باهاتم
هر دومون تنهای
تنها
هرکدوم یه جای دنیا
جای تو خالیه
اینجا
جای من خالیه اونجا
رفاقت معرفت نمیاره … این معرفتِ که رفاقت میاره
" کمرنگ میشه "
تلاش
برای زنده کردن یه رابطه ی از دست رفته
مثل اینه که بخوای
چای سرد رو با آب جوش گرم کنی
!
" کمرنگ میشه "
lundi 11 février 2013
خواهم دهم من جان ولی......
خوابیده دلبر در چمن تا رشک گلزارش کند
ترسم که بوی گلستان از خواب بیدارش کند
پروانه ترسم ناگهان آید نشیند روی گل
بالش صدا بردارد و در خواب آزارش کند
آوخ نسیم صبح دم ترسم زند زلفش بهم
وانگه بر روی آن صنم بگذشته بیمارش کند
ای آسمان آهسته تر شبنم بیفشانش به سر
ترسم که شبنم بیخبر آلوده رخسارش کند
خواهم ببوسم روی او دل گویدم گیسوی او
افشان بود پهلوی او ، باشد که هوشیارش کند
گفتم خیالش پرورم پنهان درون سینه ام
دیدم تپیدن های دل از خواب بیزارش کند
خواهم دهم من جان ولی ، ترسم صدای مرغ جان
هنگام رفتن از بدن آشفته و زارش کند
مهتاب شد شرمنده و از ابر معجر بر گرفت
ترسید آن خورشید رو در چشمها خوارش کند
خورشید از جیب افق آهسته سر بیرون کشید
تا کسب نور و روشنی از بام دیوارش کند
باید سراپا جان شده وانگاه خواهانش شدن
شاید که آن سیمین تن بر خویشتن یارش کند
بر کارگاه دیده ام نقش خیالش چون زنم
دل بی شکیب از سینه ام از اشک سرشارش کند
ای «دیری» از روی طبع حرزی بخوان و ان یکاد
ترسم حسود چشم تو محکوم اشرارش کند
گــــرفــتــار
ای کـــاش
دلـــم اســیـــر و بــیـمار نبود
در بـــنـــد نــــگاه او گــــرفــتــار نــبـود
من عاشق
و
او زعشق من بی خـبر است
ای کــاش
دل و دلــبــــر و دلـــدار نـبود
MAHASTI, این تو و این دل من
به خانهام ز تو آیینهای به جا مانده است
نشانهایست کز آن روی دلگشا مانده است
گرفته زنگ غم و گشته پای تا سر چشم
ز بس که چشم به راه تو دلربا مانده است
از این نگاه غریبی که میکند پیداست
که سخت دور ز دیدار آشنا مانده است
دلش فسرده ز هجر است و دیدهاش حیران
که تا چه کرده و دور از رخت چرا مانده است
dimanche 10 février 2013
کشتم دل خود را .............
از شوق تماشای شب چشم تو سرشار
آیینه به دست آمده ام بر سر بازار
هر غنچه به چشم من دلتنگ جز این نیست
یادآوری خاطرۀ بوسۀ دیدار
روزی که شکست آینه با گریه چه می گفت
دیوار به آیینه و آیینه به دیوار
کشتم دل خود را که نبینم دگری را
یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار
چون رود که مجبور به پیمودن خویش است
آزاد و گرفتارم – آزاد و گرفتار
ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد
برخیز فدای سرت،انگار نه انگار
تا لحظۀ بوسیدن او فاصله ای نیست
...ای مرگ...
به قدر نفسی دست نگه دار
samedi 9 février 2013
بخواب جانا ، بسیار قصه گفتم
دیشب که تا سحرگه ، با یار قصه گفتم
او خواب و من بپایش ، بیدار قصه گفتم
چون چشمه ای که جوشد
در بیشه یی شبانگاه
آهسته
...... گریه کردم .....
هموار قصه گفتم
بگذشت نیمی از شب ، من بستم از سخن لب
گفتم
بخواب جانا ، بسیار قصه گفتم
بکشود مژه از ناز ، یعنی که قصه گو باز
منهم چو قصه پرداز ، تکرار قصه گفتم
حسنش چو میستودم ، از ماه یاد کردم
زلفش چو میکشودم ، از مار قصه گفتم
لب چون به خنده بکشاد ، گفتم حکایت از گل
مژگان بهم چو بنهاد ، از خار قصه گفتم
چو درشب وصل ، کامم نگشت حاصل
تا صبحدم به دلدار
ناچار قصه گفتم
vendredi 8 février 2013
Ehsan Khaje Amiri - چقدر خوبه
چقدر خوبه كه "تو" هستي ، چقدر خوبه "تو" رو دارم
چقدر خوبه كه از چشمات ميتونم عشق بردارم
مي نويسم امشب از صفاي دل
اي که دور از تو چون ، مرغ پر شکسته ام
بي تو
در باغ غم ، منتظر نشسته ام
مي نويسم امشب از صفاي دل
نامه اي پر آرزو براي تو
که
به ديدنم بيا
دور از اين بهانه ها
.
تو طنين شعر عاشقانه اي
همچو روح شادي زمانه اي
تو بيا که بشکفد
به لبم ترانه اي
چه شود گر بدهي جواب نامه ي مرا
بنويسي دو سه جمله با کلام بي ريا
که در آنجا ز خيال من نمي شوي رها
پس از اين هم نپري به عشق ديگري تو را
مي نويسم امشب از صفاي دل
نامه اي پر آرزو براي تو
که به ديدنم بيا
دور از اين بهانه ها
آن گل که هر دم در دست بادی ست گو شرم بادت(خدا) از عندلیبان
یا رب امان ده تا باز بیند
چشم محبان، روی حبیبان
ای منعم آخر بر خوان وصلت
تا چند باشیم از بی نصیبان
ما درد پنهان با یار گفتیم
نتوان نهفتن درد از طبیبان
ﻋﺸﻖ ﻭﺍﻗﻌﯽ
اﮔﻪ
ﻋﺎﺷﻖ ﯾﻪ ﻧﻔﺮﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﯿﺶ
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ ؛ ﺑﻠﮑﻪ
ﻫﻮﺳﻪ
ﺍﮔﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﻪ ﻧﻔﺮﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﭘﺮ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺑﻮﺩﻧﺶ
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ ﺣﺲ ﺗﺤﺴﯿﻨﻪ
ﺍﮔﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﻪ ﻧﻔﺮﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻤﮑﺖ ﻣﯽﮐﻨﻪ
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻠﮑﻪ ﺣﺲ ﺗﺸﮑﺮﻩ
ﻭﻟﯽ
ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﻪ ﻧﻔﺮﯼ ﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ؟
!....ﻋﺎﺷﻘﺸﯽ
ﺍﯾﻦ
ﻋﺸﻖ ﻭﺍﻗﻌﯿﻪ
jeudi 7 février 2013
طعم های مختلف
کاش میشد
مثل چای کیسه ای
طعم های مختلف رو گذاشت تو فنجون زندگی و سر کشید
یک فنجون با طعم آرامش ویک لبخند اضافی
! لطفا
بازیچه ی ایام
امروز
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پسِ پرده نهان است
دردا و دریغا
که در این بازیِ خونین
بازیچه ی ایام
دلِ
آدمیان است
سر گردان
بیا ای دل
که سر گردان و بی سامان او باشیم
چه سامانی از این خوش تر که سرگردان او باشیم
به صحرای محبت چون غبار از پای ننشینیم
به دریای تمنا تشنه طوفان او باشیم
mercredi 6 février 2013
lundi 4 février 2013
میترسم از بعضی آدم ها
...ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺳﺘﺖ دارند
ﻓﺮﺩﺍﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﺭﻫﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
...ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺩ ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﻨﺪ
ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺮﺣﻤﺎﻧﻪ ﻗﻀﺎﻭﺗﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
...ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ
ﻓﺮﺩﺍ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻗﻬﺮ و نامهربانیﺷﺎﻥ را
...ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺪﺭﺷﻨﺎﺱ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻓﺮﺩﺍ ﻃﻠﺒﮑﺎﺭ ﻣﺤﺒﺘﺖ
...ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺮﺵ ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ
ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺨﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻨﺖ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ
Inscription à :
Articles (Atom)