نه خواب بودم نه بیدارم
ولی انگار داشت اتفاقات جالبی میافتاد
همیشه توی لحظه های بی کسیم
دنبال یه دنیایی بودم که خیلی روشنه
با یه سری ادم های کوچولو
شاید خیالی بیش نبود
ولی اون شب یدفعه یکی اومد و منو برد
به جایی که پر بود از گل های قشنگ و زیبا و بوی یاس و اطلسی
جایی که هم افتاب بود
هم بارون میبارید
جایی که شب معنا نداشت
جایی که بدی نبود
ولی من برای اون شهر بزرگ بودم خیلی بزرگ
چون روی هر شاخه گل اون شهر یه سری بند انگشتی زندگی میکردن
که من براشون حکم مرگ و داشتم
اخه اگه اسیبی به گلا میزدم خونه اونا رو از بین میبردم
نه خواب بودم نه بیدار
اونجا پر بود از خوشه های نور
پر بود از یاد خدا
پر بود از عشق
اونجا کنار هر گلی یه شاهزاده زندگی میکرد
اونجا پر از بلور بود
پر از روشنی
مثل عروسی ما ادما
شهر بند انگشتی ها پر بود از حشرات شب چراغ
انگار اونجا پر بود از چلچراغ
اون اومد و من و برد به اون شهر
به رویای همیشگی من
و ادرس اون شهر و نوشت وبهم داد
حالا من موندم و خدا و شهر بند اگشتی که هر موقع دلم میخواد بهش سر میزنم
میخواستم بگم خدا همه ارزوهاتون و هرچقدر خیالی براورده میکنه
فقط از خودش بخواید همین
منم به شهر ارزوم رسیدم
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire