mardi 18 décembre 2012

ما رونمی فهمند

ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه . 
تادهنشو وا می کرد آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه .
دست کردم تو آکواریوم درش آوردم . 
شروع کرد از خوشالی بالا پایین پریدن . 
دلم نیومد دوباره بیندازمش اون تو . 
اینقده بالا پایین پرید خسه شد خوابید .
 دیدم بهترین موقع تا خوابه دوباره بندازمش تو آب. 
ولی الان چندساعته بیدار نشده .
 یعنی فکرکنم بیدار شده دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشو زده به خواب...

این داستان رفتار بعضی از آدم هایی است که کنارمونند . 
دوستشون داریم و دوستمون دارند 
ولی 
ما رونمی فهمند 
و 
فقط تو دنیای خودشون دارند بهترین رفتار را با ما میکنند

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire